من دلم روشن است ...به تمام اتفاقاتِ خوب در راه مانده...

غربالگری 3ماه اول

1393/9/15 22:10
نویسنده : وحیده
8,445 بازدید
اشتراک گذاری

امروز ساعت 12:30 فاطمه اومد دنبالم با هم رفتیم آرمایشگاه نیلو خیابون ولیعصر ... ساعت 2وقت داشتم.یه کم نشستیم و بعد پذیرش شدم.یه فرم پر کردم و بعد ازم آزمایش خون گرفتن...یه سونوگرافی هم خودشون معرفی کردن که باید همین امروز انجام میدادم.سونوگرافی نیلو دکتر فاطمه مهتاب قربانی کنار بیمارستان دی بود.وایییی خیلی شلوغ بود پذیرش شدم گفت برو 2 ساعت دیگه سر بزن!!!

اومدیم پایین رفتیم ناهار خوردیم برگشتیم بازم نوبتمون نشده بود.خیلی معطل شدیم ....حوصلمون سر رفته بود.عمه نفیسه زنگ زد خیلی بیقرار بود جنسیت بچه رو بدونه ...من و فاطمه هم شروع کردیم اذیت کردن !گفتیم دوقلوان !باورش نمیشد گفت نههههه دروغ نگید .ما هم خیلی جدی گفتیم نه جدی میگیم.خیلی خندمون گرفته بود شک کرده بود!خلاصه بعد از اینکه باورش شد گفتیم نه دروغ گفتیم! خیلی ناراحت شد زبان خندونک

تا ساعت 6 منتظر موندیم تا نوبتمون شد .همراه راه نمیداد گفتم اجازه بدید عمش بیاد تو ببینتش .گفت نه اونوقت بقیه هم میخوان بیان تو... دراز کشیدم دستگاه رو گذاشت رو شکمم درسخوان خندید گفت ااااا دوقلوان که ترسو واییییییییی  خدایا یه لحظه دیوونه شدم...!شکه شدم گفتم نهههه خانم دکتر شوخی میکنید! متفکر

گفت نه چقدرم شیطونن ماشالا اینقدر خندیدیم.صدای قلبشون رو گذاشت شنیدم خوشمزه خواب بهترین صدای دنیا بود .اولین بار بود میشنیدمشون.یکیشون 158 تا یکی دیگه هم 154 تا تو دقیقه محبتمحبت

بغل یکیشونو پسر تشخیص داد .اون یکیم معلوم نبود...ولی گفت نری به همه بگی غضنفر دارما!

ntشون رو اندازه گرفت.البته اول گفت فقط nt یکیشونو میتونم اندازه بگیرم بعد گفت بذار ببینم میتونم واسه اون یکیم اندازه بگیرم که خدارو شکر شد وگرنه بازم باید 2هفته دیگه میرفتم سونوگرافی

گفت یکیشون کوچیکتره شاید انتقال خونی داشته باشن باید بازم چک بشی...اگه اینطوری باشه باید آمپول بزنی یکیشونو بندازی... وااایی خدا داشتم سکته میکردم دیگه نمیشنیدم چی میگه.ولی سپردمشون به خدا بازم به خودم مسلط شدم... سی دی هم برام زد 

اومدم بیرون به فاطمه گفتم .قرمز شد باور نمیکرد بعدش خیلی با هم خندیدیم... یاد نفیسه افتادیم که چجوری اذیتش کرده بودیم خجالتخندونک

اولیین کاری که کردم این بود : به حامد زنگ زدم خبر دادم.جشن فکر میکرد دروغ میگم با کلیییی قسم و آیه باورش شد خیلی خوشحال شد. گفت من برم به همه خبر بدم 

دیگه نمیرسیدیم بریم آزمایشگاه نیلو سونوگرافیمو بدیم.خیلی ترافیک بود .فاطمه دستش درد نکنه گفت سونو رو بده من فردا میدم آزمایشگاه حامد بعد از کارش بره نتیجش رو بگیره.

منو رسوند خونه و رفت... هر دو سر درد گرفته بودیم از خستگی

حامد با شوق و ذوق اومد سی دی رو بذاره ببینه... دید خالیه . وااای خستگی تو تنم موند. زنگ زدم بهش بگم تعطیل کرده بودن

به فرزانه هم خبر دادیم به قول حامد از اون خنده های شیطانی میکرد!!!قه قهه یه ثانیه بعد از قطع کردن تلفن همه خبر داشتن ... آخه فرزانه برا خودش سبک داره تو خبر رسونی !!!خنده

همه زنگ زدن تبریک و این حرفا روز شلوغ پلوغی بودمتنظر 

گیتا زهره سمیرا یاسی نسترن مامان جواد مریم زینب خاله...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)